حنابندان

ساخت وبلاگ

فقط یک دم نظر افتاد بر آن دریای چشمانت همان یک دم مرا بس بود که ناپیدا شوم در آن حنابندان...
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 29 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1402 ساعت: 6:03

نفر اول ، روز اول شاید بیست و چهار ،پنج ساله بود ؛ گوشی در دست چپ و سیگاری بین انگشت وسط و اشاره ی دست راستش بود . با گریه می‌گفت :« اصغر ، تو رو خدا بچه رو بیار ببینمش ، منم مادرم» . لحظاتی اشک جلوی چشمانم را گرفت و بی‌محابا سرازیر شده بود . دلم می‌خواست گوشی را بگیرم و تمام ناسزاهای عالم را نثارش کنم . اما من اهلش نبودم .روز بعد، نفر دوم:زن از پشت گوشی داد میزد که بخدا اگر نیایی و تکلیفمو معین نکنی خودمو می‌کشم . دخترکش آن طرف‌تر گریه می‌کرد ، لحظاتی بعد از جیغهای زن ، بیهوش شد . ما گریه کنان به سمتش رفتیم و اسمش را پیوسته صدا می‌کردیم .روز زن مبارکپ.ن آيه 21 سوره روم : "وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً" " از نشانه‏هاي (عظمت) خداوند اين است كه همسراني از جنس خودتان براي شما آفريد، تا در كنار آنها آرامش بيابيد، و در ميان شما محبت و رجعت قرار داد.و من نمی دانم چرا ادعای مسلمان بودن داریم و این طور به جان هم افتادیم حنابندان...ادامه مطلب
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1402 ساعت: 6:03

بیا و این دلهای زمستانی را به گرمای وجودت آرامش ده . بیا ای حسرت آدینه های بی‌منجی حنابندان...
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 12:36

برای من این روزها نوشتن نه از سر دلخوشی بلکه فقط در حکم تنفس مصنوعی و احیای قلب است . حنابندان...
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 12:36

"ای آرزوی آرزو ، بردار پتو از روی اوبگذار که خوابش بپرد ، استاد سلامش می کندصبحانه بر بهر پسر ، بپر چند تا سنگک بخرتا کمتر او غرغر کند ، استاد سلامش می کند" حنابندان...ادامه مطلب
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 12:36

چند سال پیش کتاب « هزار خورشید تابان» خالد حسینی ، نویسنده ی افغانستانی را از کتابخانه گرفتم . صفحاتی از ان را برایش خواندم تا خواب بر من چیره شد . کتاب را به خودش سپردم تا مابقی را خود بخواند . صبح که بیدار شدم ، پرسیدم ،« خب چی شد ؟» گفت که نخوانده . وقتی دلیلش را پرسیدم ، گفت :« طاقت نداشتم » . آن روز صفحات خوانده نشده را به پایان رساندم در حالی که اشک همراهی می‌کرد . کتاب «بامداد خمار » از ان دسته کتابهایی ست که مورد علاقه ام است . این کتاب را هم برایش خواندم . صفحات باقی‌مانده را خودش خواند . سپیده ی صبح از پنحره نمایان بود که کتاب را بست و گفت :« بَه از این کتاب ! این کتابو بخر . این کتاب باید تو خونه باشه » .جور به خصوصی این کتاب را دوست دارم . با شخصیت محبوبه همذات‌پنداری کردم . حنابندان...ادامه مطلب
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 15:43

کاش آیین در دل نشستن می‌دانستی

پ.ن بداهه بود ، در پی خواندن کامنت دوست عزیزم سمیه تاج‌الدین عزیز در سالهای پیش. گاهی دلتنگ دوستان میشم و کامنتهای سالها قبل رو مرور می‌کنم. دوستانی که زمانی اینجا بودند .

حنابندان...
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 15:43

«و به این می‌اندیشید چرا آن دست که برای معاش گندم دیگران را درو می‌کرد، چون به آراستن گل‌های باغ خود رسید ناتوان شد؛ چرا سرنوشتی که شایسته‌ی او بود از او دریغ شد. »جملات فوق ، بخشی از دل نوشته ی خانواده ی استاد رضا بابایی ست تحت عنوان « در رثای آن بهار که نیامد» که این پست در عناوین نوشته های پیشین وبلاگم هست .یکی از نوشته های زیبای خانواده ی استاد که به نظرم اثر دختر بزرگوار ایشان زهرا بابایی ست ، چون قبلا هم دل نوشته ی دل‌نشین تری از او خوانده بودم . هر وقت این نوشته را می‌خوانم اشکها مجال نمی‌دهند . چقدر این قسمت نوشته غم دارد .یک روز که در کلاس نشسته بودیم ، قبل از پیوستن آقایان به ما ، در حالی که ما دو سه خانم در کلاس حضور داشتیم ، استاد طبق معمول احوالپرسی کرد . اما همیشه در بحر تفکر بود . با تو صحبت می‌کرد اما انگار در دنیای دیگر بود . آن روز یکباره گفت که حالا میدونم چرا قدیم دخترا رو زنده به گور می‌کردند (قریب به مضمون) .بچه ها همراهی می‌کردند همیشه اما من اغلب ساکت بودم مگر معدود موارد . گفت که نمی‌دونم شما هم همین طور هستید همیشه خواب می‌بینم یه اتفاقی برا بچه هام افتاده (قریب به مضمون) .خلاصه خیلی نگران فرزندانش بود و دقایقی در عالم نگرانی و دلواپسی سیر کرد . ما هم برای اینکه آرامشی به ایشان بدهیم وجه تشابهی از خودمان گفتیم که مثلا ما هم خواب می‌بینیم یکی از بچه ها در چاه افتاده یا غرق شده . گویا کمی آرامتر می‌شد .یک روز دیگر هم بسیار غمگین . پایان کلاس به دفتر یا منزل نرفتند بلکه در یکی از کلاسهای خالی انتهای سالن رفتند . من مشغول جمع کردن کیفم بودم که استاد مرا صدا زد . راستش تعجب کردم که موضوع چیست ؟ فی الفور خودم را به کلاس مذکور رساندم . دم در که رسیدم استاد حنابندان...ادامه مطلب
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 15:43

باران می‌بارد ... کبوتران سرمست ، هم‌ آوای ترانه ی شور‌افرین باران می‌شوند. ابرها غرش‌کنان و رودها ، نغمه سرایند . کوچه‌ها پر زِ شمیم و نهرها ، غرق سرودند . شاخه‌ها ، هلهله‌خوان و برگها، رو به قنوت‌اند . پ.ن نقاشی مربوط به دوره ی راهنمایی دهه ی شصت در ادامه ... حنابندان...
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 19:16

نمی‌دونم چرا دیروز یهو یاد مسابقه ی نامها و نشانه ها افتادم که اسم مجری این برنامه رو فراموش کرده بودم . و امروز ناگهان خبر درگذشت این مجری رو شنیدم .

علاقه ی بسیار به پیگیری مسابقات علمی داشتم و دارم .

یادشان بخیر منوچهر نوذری ، رضا معینی، اقای باغی

حنابندان...
ما را در سایت حنابندان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gol5050 بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 19:16